محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

.............♡•.¸★ قهرمان كوچك ★¸.•♡

اردو

شنبه بردنمون اردو...   باغ پرندگان ....خيلي خوش گذشت...بعدش بردنمون يه پارك بزرگ و بستني دادن...دوربين و موبايل نذاشتن ببريم... ميخواستم گوشيمو ببرم عكس بندازم نشد ... براي همينم عكسي ندارم.....                                ...
23 ارديبهشت 1392

سلام سلام سلام....

سلام دوستاي عزيز   پنجشنبه من و خانواده (به جز آبجي جونم كه كلاس كنكور داشت ) رفتيم نمايشگاه كتاب تهران. جاي همتون خالي هم كتاب خريدم هم پازل سه بعدي هم اونجا عمو مهربان و خاله رويا رو از نزديك ديدم و باهاشون عكس انداختم...نميدونيد چقدر خوش گذشت جاي همه شما خالي...... عكسا و توضيح عكسها: اين آقا ها با لباس ها و شكلهاي مختلف مثل پانتوميم نمايش اجرا ميكردن اما بيشتر مثل مجسمه مي ايستادن و هر چند دقيقه يه بار مدلشون عوض ميشد...     اينم يكي ديگه     توي يه قسمت نمايشگاه به اسم فرهنگسراي كتاب جايي بود كه يه عالمه بازي هاي مختلف فكري و جورچين و اوريگامي(كاغذ و تا) و اين...
23 ارديبهشت 1392

كتابهايي كه خريدم و چهره 92 يييييي!!!!

**************************   اگه يادتون باشه تا قبل از مدالم مخترع كوچك بودم اما بعداز كسب مدالم اسم وبلاگو گذاشتم قهرمان كوچك ...اما معنيش اين نبود كه نميخوام مخترع بشم!!!! اينم نشانش.........با كلي ذوق تا ديدمش به مامي گفتم كه برام بخرش....   *****************   اين كتابم توش پراز تصاوير سه بعدي و خطاي ديد و سرگرمي هاي تصويري هست...با اين كتاب كل خانواده سرگرم بودن...يكي برميداشت هنوز نذاشته بود نفر بعدي تو نوبت بود.....!!!!   ********************************   ايم كتاب آموزش نماز هم به زبان فارسي هم عربي.....توي غرفه چندنفر عرب بودن و فروشندش فارس بود... &nbs...
23 ارديبهشت 1392

نمايشگاه كتاب تهران

سلام دوست جونا....پنج شنبه 10 ارديبهشت با مامان و بابا و خواهرجونم رفتيم نمايشگاه بين المللي كتاب تهران...خيلييييييييييي خوش گذشت كلي كتاب و سرگرمي خريدم...فردا عكس همشو ميذارم .باي
20 ارديبهشت 1392

مسابقه اذان

سه شنبه مسابقه اذان داشتم.توي يه مسجد نزديك خونه عمه جونم برگزار ميشد(عمه بزرگ) گفتن ساعت هفت اونجا باشيم .رفتيم ازمون تست گرفتن بعد گفتن چندنفر بمونن بعد اذان مغرب مسابقه برگزار ميشه.بعد نماز هم مولودي و جشن داشتن و بعدش مسابقه اذان شروع شد من دوروز قبلش مامانم آگهيشو ديده بود و تلفني اسممو داده بود ...اصلا تمرين نكرده بودم و سرما هم خورده بودم و خلاصه فقط حفظ بودم وآهنگشو ميدونستم اما صدامم گرفته بود ...بعد موقع مسابقه بردنمون قسمت مردها و مامانا نيومدن، بعد يكي يكي رفتيم اذان گفتيم و قبول شديم البته صِـدام گرفت يهو نفس كم مياوردم ولي آقاهه گفت كه صدام خوبه اگه سرماخوردگيم خوب شه و تمرين كنم...گفت ميخوان كلاس بذارن اسممو نوشت كه ح...
12 ارديبهشت 1392

دندون كشيدم

خودم :     امروز صبح رفتم مدرسه بعد مامان اومد دنبالم كه بريم دندونپزشكي .دكتر گفت بايد دندونتو بكشي گفتم   دائمي نيست گفت نه ريشه شيري داره بعدا دوباره درمياد. بعد يه آمپول زد خيلي درد داشت ولي بعد بي حس شد و خواست دندونمو بكشه درد نداشت بعد كه اومديم بيرون يه بستني خوردم بعد رفتيم دوتا جوجه اردك خوشگل خريدم. بعدا عكساشو ميذارم   عكس اضافه شد: طلاييه اسمش نبات و اون يكي اول تاتي بود من گذاشتم پرسياه     توي بالكن زندگي ميكنن فقط شبا كه سرده ميذاريم تو اين قفس مياريم تو اتاق خواهرام كه سرما نخورن. ...
9 ارديبهشت 1392